علی و امیدعلی و امید، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

علی و امید کوچولوهای88

منتظر اتفاق خوب

چقد حرف!!!!!!!!

سلاااام به روی مثل ماهتون ... عزیزای دلم خوبین ؟ ان شالله همیشه سالم و سلامت باشین خوب نمیدونم از کجا شروع کنم .. خیلی وقته که ننوشتم براتون نمیدونم چرا انقدر تنبلی میکنم تو آپ کردن وبلاگ شما دوتا کوشمولوی خوردنی ... وای میگم خوردنی واقعا خوردنی شدین انقد که نمک میریزین ادم دلش ضعف میره براتون .. اول از همه یه تبریک بابت رسیدن ماه رمضون به همه عزیزایی که به ما سر میزنن میگم و امیدوارم نماز و روزه هاشون مقبول درگاه حق باشه .. امین حالا از این کارای بانمکتون بگم که جدیدا همچین باهم دیگه عشقولانه در میکنید که حد نداره ... البته نکه دعوا نمیکنید ها دعواتون سر جای خودش هست ولی خوب تازه یاد گرفتین چه جوری محبت کنید .. همدیگه رو بغل میکنی...
20 مرداد 1390

خراب کااااااری!!

باشگاه بودم و با خیال راحت داشتم برمیگشتم خونه و از اینکه بابایی پیشتون بودم خیالم راحت راحت بود .. وقتی رسیدم ایفون زدم دیدم کسی جواب نمیده .. مطمئن بودم که خواب نیستید .. برا همین با کلید در و باز کردم و اومدم تو ... بلههههههه ... چشمتون روز بد نبینه وقتی در و باز کردم دیدم شما دوتا وروجک صورتتون قرمزه و هر کدوم یه دونه رژ تو دستتونه و حسابی دلی از عزا در اوردید ... همه جا رو رژِ کرده بودین لباس و صورت و مبل و فرش و دمپایی بیچاره من و .... حالا بابایی کجا بودن ... در خواب خوش ... خندم گرفته بود که من با چه خیال راحتی داشتم میومدم ... خلاصه که رسیده نرسیده رفتیم تو حموم ... .. اینم از عکساتون .. اقا امید امید خان از نمایی دیگررر...
7 مرداد 1390

پارک پردیسان و برج میلاد + یه عشقولانه ی برادری

اول از همه با عرض پوزش بابت کیفیت پایینه عکساا ...اخه بس که ورجو و ورجه کردن که نشد یه عکس درست بندازیم .. دوم سلام ... سلام به روی ماهتون عزیزای من ...امیدوارم هر جا که هستید و دارید این پست و میخونید صحیح و سلامت و مثل عکس بالا باهم مهربون باشید ... سومم اینکه اومدم با چندتا عکس جدید ... حدودا دوهفته پیش بود که با هم رفتیم پارک پردیسان تا شما حیوونایی که اونجا داره رو نگاه کنید ... که همچین جالبم نبود .. چون خیلی با ما فاصله داشتن و شماها هم درست و حسابی نمیتونستید ببینیدشون .. چهارمم اینکه چند روز بعد از رفتن به پارک بود که به همراه مامانی و بابایی و عموهاتون و زن عموتون رفتیم برج میلاد برا تماشا و تفریح ... که البته اونجا ه...
24 تير 1390

عرض ادب!!!

سلاااام به پسرای گلم و به همه عزیزانی که به ما سر میزنن .... از همگی ممنونم که جویای حال پسرای ما هستین .... خدارو شکر بهتر شدن .... یه چند وقتیه که فرصت نداشتم برای اپ کردن وبلاگتون عزیزای مامان .... تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده .... همون موقعی که از شمال برگشتیم هفته بعدش یکشنبه 22 خرداد مراسم عقد عمو مهدی بووود .... به من که خیلی خوش گذشت ولی بنده خدا بابایی و عمو هادی خیلی اذیت شدن چون شما دوتا وروجکارو نگه داشته بودن .... دیگه اخر شب بنده خدا بابایی نفسش بند اومده بود از دست شما وروجکاااااااا ...خوب ما از همینجا دوباره به عمو مهدی و زن عمو تبریک میگیم و براشون ارزوی خوشبختی داریم .... و دومین اتفاق روز پدر بود .... پنج شنبه 26 ...
6 تير 1390

سفر شمال

سلااااااااام ..... ما برگشتیم!!!!!!!!! صبح روز جمعه بود که وقتی شما ها هنوز خواب بودین راه افتادیم به سمت رامسر.... البته بماند که با بلند کردنتون و تا دم ماشین رفتن از خواب بیدار شدید ولی بعد از کمی نق و نوق دوباره خوابتون برد .... شما چند روز قبل از اینک بخوایم بریم مسافرت مریض شدید برای یک شب اسهال و استفراغ داشتید که طبق معمول علی اقا اول شما مریض شدی و مریضیتم سخت تر از امیدم بود..... ولی شب قبل از سفرمون دیگه دوتا تون خوب شده بودین ولی نمیدونم برا چی دوباره علی جون سرما خوردی اونم سرمای خیلی بد.... توی راه یه بار حالت بد شد و بالا اوردی و یه بارم اسهال شدید گرفتی تمام لباسای مامانی رو کثیف کردی.... و ما مجبور شدیم یه...
18 خرداد 1390

پارک به روایت تصویر

سلاااااام پسرای گلم ...... خوبید عسلیا؟؟؟؟ داشتیم میرفتیم امامزاده که تو راه چشمم به یه پارکی افتاد ..... خیلی ازش خوشم اومد اخه جاهای جالبی داشت ..... برا همین برنامه گذاشتیم که یه روز ببریمتون اونجا و بلاخره اون روز رسید ..... ولی چون یکمی زود رفتیم هنوز افتاب بود و گرم بود ....ولی هیچ چیز جلو دار شما نبود .... حتی اون افتاب داغ و اون گرما ..... به خاطر همین هم خیلی نموندیم چون ممکن بود خدایی نکرده شما گرما زده بشین ... ولی توی همون تایم کم شماها حسابی بازی کردین و منم صد البته با دوربین شما رو همراهی میکردم عکساش رو هم میزارم تو ادامه مطلب ...... خدایا ازت ممنونم که به من لطف داشتی و ما رو لایق این دونستی که دوتا از فرشته هات رو ...
10 خرداد 1390

جشن تولد 30 سالگی بابایی..

یه سلااااااااااااااااااااام پر انرژی برای عزیزای خودم ..... پسرای گلم خوبن؟؟؟؟ حال و احوالتون خوبه ؟؟؟ قربون اون قد و بالاتون نازدارای مامان ......الان داشتم عکساتون رو میدیدم ..... وای که چقدر کوچولو بودین و الان برا خودتون اقاااااااااااااااااااااااااا شدین دیگه !!!!!!!!!!!!! خوووووووووووووووووب بریم سر اصل مطلب ....... دو شب پیش برای بابایی تولد گرفتیم و دور هم جمع شدیم ..... خیلی خوش گذشت ولی متاسفانه امیدم مریض بودی و همش میخواستی توی بغل باشی .... منم چون کار داشتم نمیتونستم خیلی بغلت کنم برا همین همش بغل مامان بزرگت بودی ...... بلاخره بابایی 30 سالش شددددددددددددد ....... دیگه کم کم داره پیر مرد میشه هااااااااا خدایا ازت میخوام ک...
8 خرداد 1390

امامزاده قاسم

سلااام پسرای گلم ..... خوبید؟ خوشید؟ دماغتون چاقه؟؟؟ لبتون خندونه؟؟ لپاتون گلیه؟؟؟ الهی فداتون بشم که انقدر ماه شدین .... روز به روز شیرین تر میشید و البته تربیتتون سخت تر .... چند روزیه خیلی بهونه گیر شدین .... بابایی چشمشو عمل کرده و چند روزه تو خونه خوابیده تا امروزم نمیتونست چشماشو باز کنه و درد داشت .....ولی الحمدالله بهتر شده و امروز یکم با شما بازی کرد..... بهونه گیری شما هم بی ربط به این موضوع نبود .... دلتون برا بابایی تنگ شده بود و دوست داشتین باهاتون بازی کنه .... چند روز پیش با هم رفتیم امامزاده قاسم توی تجریش .... تو حیاطش یه حوض داشت شماهم رفته بودین بغلش و ازش دل نمیکندین .... کلی بازی کردین .... یه چندتایی هم عکس انداخ...
31 ارديبهشت 1390

اولین تجربه شهر بازی....

یه سلام به گرمی افتاب داغ تابستون ...... پسرای گلم خوبید؟؟؟؟؟؟؟؟چند روز پیش با هم رفتیم سرزمین عجایب و شما برای اولین بار شهر بازی رو دیدید و تجربه کردید!!!!!!!!!!!خدا میدونه که وقتی بزرگ تر شدید چند بار در ماه گیر میدید که ما رو ببرین شهر بازی !!!!!!!!!! بد نبود ولی برای شما بازی های زیادی نداشت بیشتر بدرد بچه های سه یا چهار ساله میخوره....ولی همین که رفته بودین جایی که براتون جدیده و یکم بازی کردین خیلی خوشحال بودین و به ما هم بد نگذشت ..... الانم که دارم این پست رو مینویسم شما خوابیدین ..... چه شکلیش رو الان میگم یعنی عکس میزارم ..... منم منتظرم تا بابایی بیاد و شما رو یه حموم ببرم و بعدش اگه شد با هم بریم نمایشگاه کتاب ...
20 ارديبهشت 1390