علی و امیدعلی و امید، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

علی و امید کوچولوهای88

منتظر اتفاق خوب

روز مرگی

سلااام به گلهای خودم... حالتون خوبه مامانیا؟؟!! امیدوارم که صحیح و سالم باشید ... اومدم که یه کم براتون از شیرین زبونیایی که میکنید تعریف کنم ...  علی جونم هر چیزی که بهت میدیم اول از همه میپرسی مامان این چه لنگیه( رنگی )؟ ما هم رنگش و بهت میگیم و تو اگه هم رنگ اون قبلا چیزی دیده باشی میگی.. قربون اون هوشت بشم مامانی .. اون روز داشتی شیر میخوردی گفتی مامان شیرم چه لنگیه؟؟ من گفتم سفیده.. شما دوباره گفتی مثه خرگوشم    امید گلم شما هم ماشالله انقد زورگو شدی اخه مادر جان ... تا هر چیزی رو دست داداشت میبینی سریع میری سراغش و تا نگیری ازش آروم نمیشی حالا اون میخواد هر چیزی باشه حتی یه نخ معمولی هم باشه باید بگیریش.. قربونت بر...
12 آذر 1391

درد و دل

سلاااااااام عزیزای دلم .. خوبید مامانیا ؟؟؟؟؟ الهی مامان فداتون بشه که انقدر ماه شدین من که هر روز بیشتر از دیروز عاشقتون میشم ..... همیشه براتون ارزوی عاقبت به خیری و سلامتی کامل دارم ... امروز روز پنجم از ماه محرمه .. منم به خاطر شما خونه نشین شدم و نمیتونیم هیئت برم ... یه دوباری با خودم بردمتون خونه اقای دانش همسایمون که صبحها زیارت عاشورا دارن و من واقعا عاشق مراسمشونم ولی خوب یکم اذیت کردین و منم چون دوست دارم تو کارا کمک کنم ولی به خاطر شما مجبور بودم بشینم خیلی بهم خوش نگذشت مامانیا دلمون و به پنج شنبه و جمعه خوش کردیم که بابایی شما رو نگه داره و من با خیال راحت برم به مراسمم برسم ...... خبر دیگه اینکه خرگوشمون مرد یا به قول شما ...
30 آبان 1391

خدایا شکرت

سلااااااام سلاااااام  ما اومدیم که اگه خدا بخواد از این به بعد زود به زود اپ کنیم و خاطرات وروجکامون و ثبت کنیم .... دیگه این پسرکای ما بزرگ شدن و حسابی شیرین و با مزه و البته اعصاب خرد کن و خونه خراب کن چند روز پیش که با بابا رضا رفته بودم بیرون موقع برگشتن دیدیم یه بنده خدایی داره کنار خیابون بچه خرگوش میفروشه خلاصه منم وقتی دیدیم دیگه نتونستم طاقت بیارم و بابایی رو مجبور کردیم که یه دونه برامون بخرن   خیلی ملوس و نازه .... وقتی اومدیم خونه و علی و امید دیدنش کلی ذوق کردن و دیگه بیچاره کردن این خرگوش بنده خدا رو ... ما هم مجبور شدیم قفس بیاریم و اون خرگوش زبون بسته رو بندازیم توش تا از دست این وروجکای عسلی در امان باشه&...
24 آبان 1391

یه سلااام پر از شرمنده گی

سلااااااام به دوتا گل خودم .. خوبید گلای مامان ؟ شرمنده که انقدر دیر اومدم یه سلاااااام دیگه به دوستاااااااای گل خودم که خیلی دوسشون داااارم به خدا هم شرمنده م کردین با کامنتاتون هم خیلی خیلییییییییییی خوشحالم کردین .. ممنون که به یاد ما بودین .. تمیدونم با چه زبونی از همتون تشکر کنم نمیدونم از کجا بگم و از چی بگم ... بعد از اینهمه تاخیر واقعا نوشتن هم یادم رفته ما  از قبل از تولد این دوتا نیم وجبی حسابی درگیر بودیم .. هم خرید عید هم خونه تکونی هم یکم تغییر توی خونمون هم تولد کوچولوهامون .. این شد که دیگه دیر شد و ما هم شرمنده همه شدیم خوب حالا از تازگیا بگم که ما چهارشنبه یه مسافرت یه دفعه ایی رفتیم شمال و امروز برگشتیم ....
26 خرداد 1391

تولد دو گل خوشگلمون

سلااااااااااااااااااام به روی ماهتون   امروز تولدتون عزیزای دلم .... ایشالا هزار سال زنده باشید و در کنار هم این روز و جشن بگیریم ایشالا تا چند روز دیگه عکسهای دوتا گلمون و رو هم میزاریم ...
15 بهمن 1390

خداااا جووون..

سلااام ای خدااااااااااااااااااا خسته شدم دیگه ...هر روز یه خرابکاری .. هر روز یه جور بهونه .. احساس میکنم واقعا دارم کم میارم ..من الان یه ساعت نشستم خونمون دیدن داره ...همه جاااااااااااا رو ریختن به هم  دیگه انقدر حرص خوردم هااااااااااا حوصله حرص خوردنم ندارمممم.... رفتن در جاکفشی رو باز کردنن واکس و برداشته فکر کرده کرمه .. همه رو مالیدن به صورتشوووون اخه چی بگممم.. هرچی نگم بهتره .. دلم خیلی پر بود گفتم دو کلمه اینجا بگم .. ولی خوب اخرشم خودم به خودم میگم مفتی نیست که خدا گفته بهشت زیر پای مادرانه خدا ایشالا خودش صبرشم بهمون بده .. یعنی داده هااااا بیشترش و بده .. امین اره خلاصه که خیلییی شیطون شدید و جیغ جیغو.. یه...
28 مهر 1390

این روزهای پسرای ماا

سلام و صد سلام به گلهای ناز خودم .. خوبین گوگولیای من؟ خوب بگم از این روزاتون که هم حال خودتون و بدوند و هم حال این روزای منو... دو هفته ی پیش بود که پنج شنبه رفتیم طالقان خونه ی خاله خدیجه بابایی .. بازم از شب قبلش بهشون زحمت دادیم و مزاحمشون شدیم .. به خاطر شماها مجبور شدیم که شب بریم و نخوایم صبح زود شمارو از خواب بیدار کنیم که بد خواب بشین .. که البته به نظر من خیلی فرقی نکرد چون اونجاام از ساعت هشت صبح بیدار شدین .. پنج شنبه شب دیگه حدودای ساعت ده و نیم بود که رسیدیم اونجا و لباس گرم تنتون کردم و رفتیم توی حیاط .. اتیش روشن کردن و یه چایی خیلی خوشمزه هم روی اتیش درست کردن که جای همه ی دوستان خالی بود. توی اون سرما ،گرمای اتیش خیلی...
20 مهر 1390

بعد از مدتها ...

سلام سلام صد تا سلام به جیگرای خودم .خوبین عسلیاااا؟؟؟اخ که دلم برای نوشتن تو وبتون یه ذره شده بود یه سلام مخصوص هم به اونایی که منتظرمون بودن و ما واقعا شرمندشون شدیم   به دلیل گرفتاری زیاد و بی حوصلگی و تنبلی من یکم خاطرات نیم وجبی ها دیر به روز شد .بازم میگیم شرمنده گل روی شما شدیم خوب بگیم از چند وقتی که نبودیم که چی گذشت به ما و این وروجکااا.. اول از همه سفرمون به شمال بود یه سفر مجدد که راستشبه من خیلی خوش نگذشت ولی علی و امید حسابی شیطونی کردن و کیف کردن هنوزم که هنوزه سیاهن بسکه توی حیاط بودن یه دقیقه تو خونه بند نمیشدن ..ایندفعه رفته بودیم زیبا کنار جایی که من عاشقشم ولی نمیدونم چرا به دلم نشست این مسافرته خیلی بی حوصل...
1 مهر 1390