علی و امیدعلی و امید، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

علی و امید کوچولوهای88

منتظر اتفاق خوب

دستکش!!!!

بهترین بهونه های زندگی ما ...خوبید؟؟؟خوشید؟؟ امروز ۱۳ماه و نیمه شدید ... مبااااارکه اومدم ماجرای دستکش رو براتون تعریف کنم ......دیشب رفتین سر کشوتونو دستکشتون رو در اوردید ....اومدم دستتون کردم انقدر خوشحال شدید که حد و حساب نداشت ....ذوق کرده بودید از این ور می دوییدید اونور و از اونور به اینور .... کلی خندیدم بهتون .....هی دست میزدید و ذوق میکردید ....          ...
21 اسفند 1389

کاش!!!!!!!!!

گلای مامان خوبید ..... نمیدونم الان که شما دارید این پست رو میخونید چند سالتونه .....چیکار میکنید ؟؟من کنارتون هستم یا نه ؟؟ کاش ادم از آیندش خبر داشت !!!!!!! الان برده بودمتون حموم یه لحظه رفتم تو فکر! داشتم به پاهایت نگاه میکردم امیدم ....یاد موقعی که تازه به دنیا اومده بودین افتادم که چقدر کوچیک بودین ....پاهای قشنگتون انقدر کوتاه و کوچیک بود که با دیدنشون دلم ضعف میرفت .... ولی الان وقتی به قدتون نگاه میکنم واقعا لذت میبرم و تعجب میکنم که چه طور یک سال به همین سرعت گذشت و شما بزرگ شدید ..... چند روز دیگه بیشتر به عید نمونده .....این دومین عیدیه که شما کنار ما هستین .....اخ که پارسال چقدر کوچیک بودین .....امیدوارم صد سال عی...
18 اسفند 1389

شیرین زبونی

اومدم از شیرین زبونیهاتون بگم ....انقدر بامزه صحبت میکنید که قابل وصف نیست ..... فقط خودتون میتونید به اون قشنگی حرف بزنید ......من و بابایی که خیلی با این حرف زدنتون کیف میکنیم.... کلمات مشترک:بَ بَ،هَم=به به (خوردن) ؛بَـده=بده ؛دَدَ=ددر ؛آپ=آب علی :باپا=بابا                                                   امید:بـــــــابـــــــــــا=بابا دادا=داداش  ...
18 اسفند 1389

سفره پاک کردن وروجکا

سلام به قشنگ ترین بهونه های زندگیم ... دیشب که مامانی اینا اومده بودن اینجا حسابی شیرین کاری کردین و دل همه رو اب کردین .... بابایی داشت کمک میکرد و سفره رو پاک میکرد ....ما هم توی آشپزخونه بودیم بعد بابایی داود مارو صدا کرد که بدویین بیان .... ما هم اومدیم دیدیم بلــــــــــه ..... طبق معمول دعوا شده !!!!!!! حالا سر چی ؟؟ سفره پاک کردن!!!!!!!!! داشتین با هم دعوا میکردین و دستمال رو از بابایی گرفتین و از دست هم میکشیدید و میخواستین سفره رو پاک کنید......منم رفتم یه دستمال دیگه اوردم دادم بهتون و دو تایی مشغول پاک کردن سفره شدین.......... خیلی خنده دار بود .... برای دیدن عکسا برین ادامه مطلب........ در ضمن عکسهای جدید هم در البوم عل...
11 اسفند 1389

شیطنت های علی و امید

این کشو رو روزی هزار بار من میچینم و جمع میکنم و شما در عرض یک ثانیه همه رو می ریزید بیرون.....                                  از هفت ماهگی هم در ادامه مطلب اینجا ببینید......   هفت ماهگی علی و امید بلاخره طلسم مسافرت نرفتنمون شکست و همگی با هم رفتیم شمااااااااااااااااااااال  اینم دایی کوچولوی علی و امید (دایی ابوالفضل)که علی رو بغل کرده اینم چهار دست و پا رفتن بینگولیا   علی خوشملی امید ناقلا... اینم ...
9 اسفند 1389

اولین برف

امسال برای اولین بار برفو دیدید...    برای همین یه شب رفتیم پارک تا شما با برف عکس بندازید.......  بقیه عکس ها رو در ادامه مطلب می تونید ببینید..... علی امید   ...
9 اسفند 1389

آتلیه

اینم عکسای آتلیه که مال شش ماهگی کوچول موچولوهاس...... تو این عکسها هم شش ماهتون بود..... بقیه عکسها در ادامه مطلب....   امید علی     ...
9 اسفند 1389

جشن تولدددد

سلام به گلهای تازه شکفته خودم.........             یک سال گذشت،نمیدونم زود گذشت یا دیر ..........ولی خوش گذشت .......با دوتا هدیه ای که خدا به ما داد زندگیمون قشنگ تر شد..........    و اما یک سال برای من در حسرت خیلی چیزها گذشت،مثله: یک خواب ناز و راحت ...........یک گردش بدون دلهره .......یک ساعت تنهایی ..........یک غذا خوردن با آرامش .............و ...... امابا شما بودن بهتر از همه اینهابود...........   ما امسال مجبور شدیم برای شما دوتا تولد بگیریم .....یکی سه شنبه که خاله ها و دوستای مامان و خودمون بودیم و یکی هم پنج شنبه که...
3 اسفند 1389

درد و دل

سلام به روی ماهتون ........ خیلی وقته که میخوام بیامو براتون بنویسم ولی نمیدونم چی بنویسم ......حالا اومدم که یکم براتون از شیطونیهاتون و کارهای بامزتون بگم ...... دیشب رفتیم دکتر و واکسن یک سالگیتونو زدیم،من خیلی نگران بودم ...ولی خدا رو شکر خیلی راحت تر از اونی بود که فکر میکردم .....فقط همون موقع زدن امپول گریه کردین ؛خیلی زود یادتون رفت و شروع کردین به شیطونی و بازی ...... از دیروز تا حالا تو فکرم ؛خیلی ناراحتم ......آخه دکترتون گفت که وزنتون خیلی کمه،با اینکه بیشترش به خاطر اون اسهال و استفراغی که داشتین بود ولی منو بدجوری برده تو فکر ..... احساس میکنم تقصیر منه که شما ها هیچی نمیخورین ..... آخه من هیچ وقت بهتون اصرار نکردم...
3 اسفند 1389