سفر شمال
سلااااااااام ..... ما برگشتیم!!!!!!!!!
صبح روز جمعه بود که وقتی شما ها هنوز خواب بودین راه افتادیم به سمت رامسر.... البته بماند که با بلند کردنتون و تا دم ماشین رفتن از خواب بیدار شدید ولی بعد از کمی نق و نوق دوباره خوابتون برد ....
شما چند روز قبل از اینک بخوایم بریم مسافرت مریض شدید برای یک شب اسهال و استفراغ داشتید که طبق معمول علی اقا اول شما مریض شدی و مریضیتم سخت تر از امیدم بود..... ولی شب قبل از سفرمون دیگه دوتا تون خوب شده بودین ولی نمیدونم برا چی دوباره علی جون سرما خوردی اونم سرمای خیلی بد....
توی راه یه بار حالت بد شد و بالا اوردی و یه بارم اسهال شدید گرفتی تمام لباسای مامانی رو کثیف کردی....
و ما مجبور شدیم یه سه چهار باری به خاطر شما وایستیم و یه بارم که برای خوردن صبحونه یه جا نگه داشتیم .... ولی علی جون اصلا حال نداشتی و همش خواب بودی ....
خلاصه با همه این اوصاف ساعت حدودا دوازده بود که رسیدیم و تا ویلایی اماده بشه رفتیم لب اب و بعدشم توی محوطه چادر زدیم و نهار رو خوردیم و منتظر شدیم تا بابایی داود اینا هم برسن ... اونا هم حدودا ساعت چهار بود که رسیدن بعدشم ویلا رو تحویل گرفتیم رفتیم تو ویلا .... تو تمام این مدت امید اقا اتیش میسوزوند و علی بی حال بود همش دراز کشیده بود و چرت میزد....یکمی هم تب داشتی که برات استامینوفن گرفتیم و بهت دادم بهتر شدی......
همون شبی که رسیدیم عمو مهدی و مامانی حالشون بد شد و حالت تهوع گرفتن و رفتن بیمارستان و مامانی چند تا امپول زد برای عمو سرم وصل کردن و برگشتن وشب که سرم عمو تموم شد و اون یکی سرمش رو براش زدیم خراب بود و ازش میریخت بیرون و برای همین مجبور شدیم دوباره ببریمش بیمارستان .... شما خوابیده بودید و منم سپردمتون به مامانی و با بابایی و زن عمو ؛ عمو مهدی رو بردیم بیمارستان و همونجا براش سرم زدن وایستادیم تا تموم شد و حالش یکم بهتر که شد اومدیم ....
فرداش نزدیکای ظهر بود که دیدم علی جون بهتر نشدی و شک کردم نکنه داروهایی که دارم بهت میدم فایده نداره .... برای همین با بابایی بردیمت بیمارستان و دکتر دیدت.....ولی همون داروهایی که من بهت میدادم رو دوباره داد به اضافه یه دارو برای سرفه هات .... چون دیشبش تا صبح سرفه میکردی و گلوت درد میکرد ....
ولی خدا رو شکر تا شبش حالت خیلی بهتر شد و فردا صبحش پا شدی شروع کردی به بازی ...
رفتیم لب دریا و یکم شما ها رفتین تو اب و اب بازی کردین و خیلی بهتئن خوش گذشت و منم کلی خوشحال بودم که حالتون خوب شده ..... یک دفعه دیدیم خاله اومده میگه که بابایی یوسف و عمو هادی حالشون بده یکی ببرتشون بیمارستان ..... اخ که این مریضیه دست از سرمون بر نداشت تا اخرین لحظه ....
خلاصه که عمو مهدی رفت و بردشون دکتر ..... اونا هم تا فرداش بهتر شدن .... دیگه دوشنبه بود و میخواستیم برگردیم که صبحش حال دایی ابوالفضل بد شد و حالت تهوع گرفته و بعدشم خاله زینب که بعد از نهار راه افتادیم قبل از اومدن تو جاده یه سر دیگه به بیمارستان زدیم و خاله یه چندتایی امپول نوش جان کردن و بلاخره با اون بیمارستان خداحافظی کردیم و امدیم سمت تهران.... حدودا ساعت یازده شب رسیدیم و این مسافرت پر از مریضی تموم شدددددددد ....
ولی در کل بد نبود تقریبا خوش گذشت..... عکسای شما وروجکا رو هم میزارم تو ادامه مطلب....
ب.ن:اینجا جا داره که از عموهاتون تشکر ویژه بکنم .... چون واقعا تو نگه داشتن شما به ما کمک کردن ...و اون روزی که عمو هادی مریض بود جای خالیش خیلی احساس شد!!!!
ویه تشکر ویژه ی دیگه از مامانی گیتی که شبها تا صبح بیدار میشد و کمک میکرد شما رو میخوابوند و منم یکم استراحت میکردم .....و تشکر ویژه تر از بابایی که واقعا کمکم کرد و به فکر ما بود .....
از همگی ممنونیم.....
اینجا وقتیه که رسیدیم و پسرا سوار بر جوجو
اینجا هم اولین ساعت ورودمون به ویلایی ها بود که شما یه پایی به اب زدین و کلی کیف کردین .... دیگه دل نمیکندین که از اب بیان بیرون....
اینجا هم بعد از بهتر شدن حال علیه که دارن تو محوطه فوتبال بازی میکنن...... و علی گیر کرده تو تور دروازه
امید بعد از گل خوردن .....ههههه
اینم تمرین بارفیکس کوچولوها...
ابتدای ورود به دریاااااااا
علی اقااااا
امید اقا
واییییییی چقدر آآآآآآآآآآآب ..... چه کیفی میده هااااااااا
لب ساحل و استراحتی برادر گونه....
اینجا هم رفتیم قایق سواری ......
اینم عکس با نماد قایق.....
علی جونی....
امید جیگری.....
اینم عکس با عوامل پشت صحنه.....هههههه. .... عمو مهدی زحمت کشیدن شما رو بردن بالا تا ما عکس بندازیم....
عکس با قارچهای بزرگ!!!!!!!!
اینم یه عکس قشنگ با بابایی تو راه برگشتن به تهران.....