داریم به تولدتون نزدیک میشیم .....
سلام عزیزای دلم ... ان شاالله الان که دارید این پست و میخونید سالم و سلامت باشید و هیچ دغدغه ای نداشته باشید...
دیشب که میخواستم بخوابونمتون بردمتون توی تختتون و گفتم هرکی پسر خوبی باشه و گریه نکنه و زوووووود بخوابه ، فردا صبح که بلند بشه زیر متکاش جایزه هست...شما هم بلاخره با یکم کلنجار رفتن خوابیدید ... صبح بیدار شدید خیلی اذیت کردین و گریه کردین گفتم برید بخوابید و چون یه کم عصبانی بودم زود رفتین تو تختتون و منم اومدم پیشتون تا خوابتون ببره ... بعد علی سوال همییش و پرسید :مامان، مامان من هستی ؟؟؟؟ منم گفتم نهههه ، من مامان بچه هایی که اذیت میکنن نیستم .. شروع کردی به نق زدن که مامانم باش!!
منم گفتم حالا بخواب ، اگه بخوابی مامانت میشم
بعد از چند دیقه امید گفت مامان بخوابم زیر متکام جایزه میاد ؟؟!! قبل از اینکه من جواب بدم علی تندی گفت : نهههه اگه بخوابی مامانت میشه
پیش خودم غبطه خوردم به دنیای کوچیکتون که انقدر قشنگه ... خوش به حالتون ... خدا کنه از این روزای نهایت استفاده رو ببرین عزیزای دلم ...
الهی من فداتون بشم ... داشتم برنامه هامو برای جشن تولدتون توی ذهنم مرور میکردم ، یه دفعه به فکر شمعی که باید براتون بگیریم افتادم ... شمع شماره ی 3...
باورم نمیشه انقدر زود گذشت ... انگار همین چند روز پیش بود که به دنیا اومدین ... ولی فقط تونستم بگم خدایا شکرت که خودت محافطشونی ...خدایا شکرت که این عزیزای ما سالمن ... و یه دعا که خدایا همیشه دستشون و بگیره و مراقبشون باااش
انشاالله پست بعدی با گزارش تولدتون میام