مروری به گذشته
اون روزی که من وبابایی واسه شنیدن صدای قلب نینی مون رفتیم سونو گرافی!!!!!
نمیدونین چه روزی بود،وقتی دکتر گفت دو قلوان برای یه لحظه انگار قلبم وایستاد. خیلی شوکه شدم، بهش گفتم مطمئنی ؟؟؟؟؟؟ اونم خیلی خونسرد گفت: آره
همش تو فکر همسایمون بودم که "سه چهار ماهی بود دوقلوهاش بدنیا اومده بودن و مامانشون خیلی از سختیاش تعریف میکرد "میتونم بگم ترسیده بودم..........
اومدم بیرون به بابایی گفتم میگه دو قلووووووووووووووووووان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
باباییم گفت : چرا این شکلی شدی خوب مگه چی شده؟؟؟؟؟؟؟ ولی من باورم نمیشد انگار داشتم خواب میدیدم
ولی با گذشت زمان دیدم دوقلو داشتن اونقدرا هم که فکر میکردم بد نیست......... خدا رو شکر توی بارداری هیچ مشکلی نداشتم به جز سر دردهای سه ماه اول که خدا رو شکر بعد از زایمان هم ،میگرنی که داشتم کلا خوب شد.............
دیگه ماهای آخر بود و ما هم خریدامونو کرده بودیم یه روز مامانی اینا آمدن خونمون و همه جا رو تمیز کردیمو سیسمونی رو چیدیم.
عکساشو میزارم تو ادامه مطلب....
من و بابایی بی تاب دیدنتون بودیم و روزها رو میشمردیم تا بتونیم ببینیمتون.
بلاخره روزی که منتظرش بودیم رسید ........ صبح ساعت ۸ بود که من رفتم اتاق عملداشتم دعا میکردم که :خدایا این هدیه هاتو سالم بهم برسون .....
بیهوشم نکرده بودن .میفهمیدم که داره چه اتفاقایی می افته..........ولی حالم بد بود حالت تهوع داشتم و پرستارا هی امپول ضد تهوع میزدن تو سرمم و..............
تا اینکه یه دفعه صدای گریه اولین بهونه زندگیم رو شنیدم(صدای تو بود علی جانم)...... خیلی خوشحال بودم گریم گرفته بود داشتم به صدای علی گوش میدادم که صدای دومین گلم (امیدزندگیم) رو هم شنیدم خیلیییی خوشحال بودم نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم.بعد از چند دقیقه علی رو آوردن بهم نشونش دادن لپای کوچولوشو زدن به صورتم (خیلیییی حس قشنگی بود ) بعد بردنش که لباس تنش کنن و به بابایی نشون بدن ..... بعد از چند دقیقه امید رو آوردن و همون جوری لپای نرمشو زدن به صورتم و دوباره همون احساس خوب اومد سراغم .....شما هم دیگه ساکت شده بودین لالا کرده بودین
اینم اولین عکس بعد از دنیا اومدنتون.........
علی
امید
اینم عکسای اتاقتون قبل از تولدتون