بعد از مدتها ...
سلام سلام صد تا سلام به جیگرای خودم .خوبین عسلیاااا؟؟؟اخ که دلم برای نوشتن تو وبتون یه ذره شده بود
یه سلام مخصوص هم به اونایی که منتظرمون بودن و ما واقعا شرمندشون شدیم به دلیل گرفتاری زیاد و بی حوصلگی و تنبلی من یکم خاطرات نیم وجبی ها دیر به روز شد .بازم میگیم شرمنده گل روی شما شدیم
خوب بگیم از چند وقتی که نبودیم که چی گذشت به ما و این وروجکااا.. اول از همه سفرمون به شمال بود یه سفر مجدد که راستشبه من خیلی خوش نگذشت ولی علی و امید حسابی شیطونی کردن و کیف کردن هنوزم که هنوزه سیاهن بسکه توی حیاط بودن یه دقیقه تو خونه بند نمیشدن ..ایندفعه رفته بودیم زیبا کنار جایی که من عاشقشم ولی نمیدونم چرا به دلم نشست این مسافرته خیلی بی حوصله شدم چند وقته .. چون دیر اپ کردم دیگه جزییات مسافرت و شرح نمیدم فقط در همین حد که بچه ها یه بار بیشتر نرفتن توی اب و دریا که همون یه بار حسابی از خجالتمون در اومدن که عکساش توی ادامه مطلب هست
یه شب هم رفتیم استانه اشرفیه متاسفانه از این دوتا گل پسرمون توی استانه عکسی نداریم حدودا چها روز رو توی زیبا کنار بودیم و صبح شنبه همه بار و بندیل و جمع کردیم که مامانی اینا تشریف اوردن تهران و ما با مامانی اینای من رفتیم به یه دهاتی که بالای ارتفاعات کوه بود .. حدود دوساعت از کوه بالا رفتیم تا رسیدیم . اسمش ارتفاعات اشکور بود .. خیلی جایی قشنگی بود فوق العاده واقعا یه روستای بکر بود
البته من خودم قبلا به اتفاق بابا و مامان و فک و فامیل رفته بودم اونجا ولی اونموقع من ازدواجم نکرده بودم اما این بار هم اقا رضا رو با خودمون بردیم هم دوتا شیطون بلا رو که واقعا اونجا کیف کردن .. چه جوجوهایی که ندیدن !!!! دیگه واقعا براشون عین بهشت بود .. عکسایی این قسمتم توی همون ادامه مطلب با توضیحات میزارم ..
خلاصه اینکه بعد از تقریبا یک هفته گشت و گزار بلاخره صبح روز دوشنبه راهی تهران شدیم که چه برگشتن طولانی داشتیم حدودا از ده صبح راه افتادیم و تا ده شب رسیدیم خونه
دیگه هیچ رمقی برای کسی نمونده بود داغون داغون بودیم .. دوازده ساعت توی راه خیلی خسته کندده بود اونم با دوتا بچه ی وروجک که یه جا بند نمیشدن
تا وقتی خاله پیش ما بود و توی ماشین ما هر دوتاشون گریه میکردن که بیان جلو توی بغل خودم .. اشکی میریختن ..ولی بعد که مامانی اومد یکم اولش اذیت کردن مخصوصا امید ولی بعدش دیگه هر دوتاشون میخواستن برن عقب بازی کنن..
اینم از مسافرت مااا.. بعد از برگشتنمونم که حدودا یک هفته بعد یعنی سه شنبه 22 شهریور عروسی عمو مهدی بود و ما هم توی اون یه هفته که اومدیم تهران همش دنبال خرید بودیم چون من هیچ کاریم و نکرده بودم
خدارو شکرر همه چی به خوبی گذشت و خوش گذشت ..
من دوباره از همین جاابازم بهشون تبریک میگم و امیدوارم هزار سال با هم به خوبی و خوشی زندگی کنن و خوشبخت و موفق باشن (الهی امین)
خوب دیگه خیلی حرف زدم ..سرتون و درد اوردم ببخشید .. ان شاالله از این به بعد زودتر اپ میکنیم بازم شرمنده همه ی اونایی شدم که بهمون سر زدن و ما بی معرفتی کردیم
برای دیدن عکسا هم لطف کنید برید ادامه مطلب
دوگل ما توی حیاط مشغول تماشای به قول خودشون جوجو ..
انجاام با دایی ابوالفضل مشغول توپ بازی .. خدا میدونه با این دایی کوچولوتون چه کارایی که نکردین .. بیچاره توی اون چند روز از دستتون عاصی شد بسکه شوخی شوخی کتک بارونش کردین
اینجا هم مشغوا به قول خودتون بازم اب بازی
مشغول شن بازی
اینم اقا امید در خواب ناز بعد از اینکه پدر من و دراورد
اینم داداش علی بازم بعد از دراوردن پدر من
اینم چندتا عکس از فضای سر سبز و بکر ارتفاعات اشکور که دلم نیومد نزارم
نمونه ای از جوجوهایی که علی و امید و مستفیض کردن و چشمشون و روشن
این سگه هم از همون اول اومد استقبال مااا تا توی حیاط خونه هم دنبالمون اومد و علی و امید دیگه کم مونده بود بوسش کنن
اینجاام بعد از بیرون کردن سگه که علی و امید داشتن به خاطرش گریه میکردن
اینجا هم پشت در منتظر برگشتن بابایی که رفته بود ساکا رو بیاره
اینم اشپزخونه .. واقعا باحال بود همه چیز واقعا بوی دهات میداد همه چیزش جالب بود
اینج هم انقد سرد شده بود که مجبور شدیم بخاری رو روشن کنیم .. حالا چه بخاریی !!!!!؟؟؟؟ باید میرفتیم از بیرون هیزوم میاوردیم میزاشتیم توش بعد اتیش میزدیم تا زغال بشه و خونه گرم بشه
که ما به جای اینکه از گرماش استفاده کنیم از دودش لذت بردیم دیگه کم مونده بود خفه بشیم و به خاطر همین عطاش و به لقاش بخشیدیم و با همون چراغای گرد سوز خون رو گرم کردیم
داشتم به امید دارو میدادم یکم سرما خورده بود و ابریزش بینی داشت .. خلاصه که همه حواسشون به امید بود که داشت گریه میکرد و میخواست در بره که من یه دفعه دیدم علی رفته اون گوشه کنار یخچال نشسته از ترس اینکه نکنه بخوام بهش دارو بدمممدل همه رو کباب کرد
اینم دوتا داداش خوشگل توی باغ
مشغول زیارت توی امامزاده
خوابیدن این مدلی دیده بودین ؟؟؟ چون امید توی بغلم داشت شیرش و میخورد هیچ کدومشونم حاضر نبودن برن عقب علی حاضر بود اینجوری بخوابه
اینم شیرین کاری علی اقا و امیدم وقتی میومدن پشت فرمون
امید اقای گل توی عروسی عمو مهدی
علی اقای گل توی عروسی (ایشالا دامادی خودتون عسلای مامان)
امان از دست دخملیای این دوره زمونه .. مدیا خانوم گل که من قلبون اون قلب مهربونش بشم داره امید و بوس میکنه .. البته ناگفته نماااااااااند که همچین خودش و تو دل امید جا کرده بود که تا اخر امید ولش نکرد