پارک..
سلااام به همه ی دوستای گلم ..
سلام به گوگولیای خودم .. خوبید عزیزای من ؟؟؟ امیدوارم که همیشه سلامت باشید
تو فصل بهاریم و ماه خیلیییی خوب اردیبهشت .. که واقعا هم هواش یه جوارایی مثل بهشت میمونه .. هوای فوق العاده و خوب و خنک و دلچسب
ما هم از فرصت نهایت استفاده رو میکنیم و با هم دیگه زیاد میریم بیرون .. توی این چند وقت شاید بشه گفت که هر روز باهم پارک رفتیم و شماها هم تا تونستید بازی کردین .. وقتی میریم پارک انقدر بهتون خوش میگذره که دیگه دلتون نمیخواد بیاید خونه ...
هفته ی پیش بابایی از ماموریت برگشت و واسه ی شما دو تا ماشین کنترلی خرید .. شما دوتا هم عین فرشته ها انقدر خوشحال شدین که خدا میدونه ... البته نا گفته نماند که دلتون حسابی واسه بابا رضا تنگ شده بووود ... آخه این اولین باری بود که بابایی بعد از تولد شما ما رو تنها گذاشت و چند روزی و رفت ماموریت ..
شب آخر که فرداش قرار بود بابا رضا برگرده ،وقتی رفتیم تو جامون تا بخوابیم من بهتون گفتم : علی و امید ،مامانی، زودتر بخوابین که فردا بابا رضا میخواد بیاد پیشمون ها ..
یه لحظه بعدش امید گفت : مامان بابا رفته مسافرت ؟؟؟ گفتم: بله مامان جون .. یهویی امیدم گفت من دلم براش تنگ شده و زد زیر گریه من و میگی .. اینجوری شدم چنان گریه ایی میکرد که دل سنگم آب میشد ...انگار تمام بغضاشو جمع کرده بود و یه دفعه همش ترکید .. انقدر دلم سوخت که خدا میدونه .. بهش گفتم میخوای زنگ بزنم باهاش حرف یزنی ؟؟ با همون گریه گفتی آره .. منم زنگ زدم به بابایی و گوشی و دادم دستت .. تا گفتی سلام دوباره زدی زیر گریه که من دلم برات تنگ شده و هرچی بابایی باهات حرف میزد جواب نمیدادی و فقط گریه میکردی ... خلاصه که با کلی زحمت و اینکه یادت انداختیم که بابا برات ماشین کنترلی خریده تونستیم ساکتت کنیم عزیز دل مامان
از علی هم که دیگه نگم بهتره انقدر توی این چند وقت بهانه گیر شدی که حد و حسااااب نداره .. یعنی واقعا نمیدونم که کدومش و برات بگم و چه جوری بیانش کنم !!!!!
عکسهایی وروجکای ما هم توی ادامه مطلب میتونید ببینید
هفته ی پیش هم روز مادر بود ... با اینکه گذشته ولی من میخوام یه مطلب برای تمام مادرایی که واقعا مثل فرشته های مهربون هستن بنویسم ....
می گویند مادرها فرشته هستن ... اما...
مادرم را هیچ وقت ندیدم که پرواز کند؛
زیرا به پایش؛
من را بسته بود؛ پدرم را؛ و همه ی زندگیش را ...
وقتی بابایی ماموریت بود و ما خونه ی مامان گیتی بودیم باهم رفتیم مقبره ی شهدا و توی پارک من این عکسا رو ازتون انداختم .. حیف که دوربینم و نبرده بودم و مجبور شدم با موبایلم عکس بگیرم .. که خیلی کیفتشون خوب نشد .
تا میریم جایی که از این دستگاههای ورشی داره زود میدویین و از اینا اویزون میشین .. بهش میگین فرمون گنده
علی و امید ناخدا توی کشتی
رفته بودیم کنار گلزار شهدا و شما داشتید چیپس میخوریدین که این گربه سر و کله ش پیدا شد .. بیچاره انقدر گشنش بود که خدا میدونه .. همچین با حسرت دستای شما رو نگاه میکرد که دارید چیپس میخورید ... کلی دلم براش سوخت .. وقتی براش یه دونه چیپس انداختیم نمیدونی با چه ولعی میخورد .. همچین خرچ خرچ میکرد طفلکی .. خلاصه که تا آخرش با ما همراه بود
این کیک رو هم من برای روز مادر برای مامان گیتی درست کردم ...
چند روز پیش هم با هم رفتیم پارک .. جلوی در پارک یه بنده خدایی از این چرخ و فلکا گذاشته .. شماها خیلی دوست دارین که سوارش بشین .. وقتی نشستین توش و میچرخید همچین خنده هایی میکردین که همه شما رو نگاه میکردن
پیش به سوی پارک
امید عزیزم ..
علی نازم ..
سوار بر پیتیکو ..
تاپ سواری..
عکس با فوارهای زیبا ..
ممنون از نگاههای زیباتون