خدایا شکرت
سلااااااام سلاااااام
ما اومدیم که اگه خدا بخواد از این به بعد زود به زود اپ کنیم و خاطرات وروجکامون و ثبت کنیم .... دیگه این پسرکای ما بزرگ شدن و حسابی شیرین و با مزه و البته اعصاب خرد کن و خونه خراب کن
چند روز پیش که با بابا رضا رفته بودم بیرون موقع برگشتن دیدیم یه بنده خدایی داره کنار خیابون بچه خرگوش میفروشه خلاصه منم وقتی دیدیم دیگه نتونستم طاقت بیارم و بابایی رو مجبور کردیم که یه دونه برامون بخرن خیلی ملوس و نازه .... وقتی اومدیم خونه و علی و امید دیدنش کلی ذوق کردن و دیگه بیچاره کردن این خرگوش بنده خدا رو ... ما هم مجبور شدیم قفس بیاریم و اون خرگوش زبون بسته رو بندازیم توش تا از دست این وروجکای عسلی در امان باشه
ان شاالله دفعه بعدی عکس گل پسرا رو با خرگوششون میزاریم ...
دلم خیلی برای دوستای نی نی سایتیم تنگ شد ه... خیلی خوشحال میشم دوباره کامنتاشون و ببینم ... اینم از حرفای من ... فک کنم برای امروز بس باشه ایشاالله از این به بعد زودتر میام و خاطرهای این پسرای گلم و که هرروز دارن قد میکشن و بزرگ تر میشن مینویسم