روزهای ما
سلااام به عزیزای خودم .. خوبید ایشالا؟ امیدوارم که شاد شاد باشید
اومدم بنویسم ولی نمیدونم از کجا شروع کنم و اصلا چی بنویسم .. هی دارم فکر میکنم که آخه چی بنویسم چیزی به ذهنم نمیاد
بهتره اول از حرف زدنتون بگم که چقدر بامزه شده ...علی یه وقتهایی یه چیزایی میگه که همه ی دور و بریا دهنشون باز میمونه و منم به دلیل الزایمری که گرفتم زود همش و فراموش میکنم .. مجبورم همون موقع بنویسم که یادم نره چند وقت پیش امید تلفن و برداشته بود و داشت باهاش ور میرفت علی اومده دکمه وصل تماس و نشون میده میگه اینو نزن اگه بزنی تماسش میکیره انقدر تعجب کرده بودیم که این و از کجا یاد گرفته و به این قشنگی تو ذهنش مونده ...
رفته بودیم خونه ی مامان گیتی و شما هم که از راه میرسید میرین توی بالکن و شروع میکن به جستجو امید تلمبه ی دایی رو برداشته اومده تو به خاله میگه این قلمبه س کلی از دستش خندیدیم که آخه عزیز من قلمبه نه تلمبه ... تازه خودش فهمید و خندش گرفت و گفت: نه گفتم تلمبه
داشتین تلویزیون نگاه میکردین و یه فیلم گذاشته بود علی اومده به بابایی میگه بابا این غول پیکره ها
بابا میگه غول پیکر چیه پسرم ؟؟ میگه همون که مثه لبات (ربات) میمونه دیگه خودتون تصور کنید قیافه ی ما رو
یه شب بابایی علی و صدا میکنه و بهش میگه علی نکن این کار و .. علی محل نمیده .. دوباره میگه علی جان نکنننن ... بازم جوابی نمیشنوه .. دوباره علیییی نکنننننن ... باز هم بی نتیجه میمونه .. میگه علی فک کنم زبون نفهم شدیاااااا
چند دقیقه بعدش که بابایی میره برای خودش هندونه میاره (وچون که شب بود و شما اجازه نداشتین هندونه بخورین ) علی میره به بابایی میگه باباااا منم هندونه میخوام .. بابا: نه پسرم نمیشه ... علی: باباااا من هندونه میخوام بابا: نه گفتم نمیشه شما شب نمیشه هندونه بخوری علی با خنده ی خیلییی ناز دنبال بابا میره توی اتاق و میگه بابااااا..... فک کنم تو هم زبوووون نفهم شدیاااا
دیگه خودتون تا تهش برید ... واقعا تا یک ساعت بعدش من داشتم میخندیدم ... و به این نکته بیش از پیش پی بردیم که بلههه بچه ها واقعا از ما الگو میگیرن و تمام حرفها و کارهای ما رو تکرار میکنن
بله این چنین بود جریان شیرین زبونی های شماااا
بفرمایید ادامه مطلب و با عکسها ادامه بدیم ....
چند وقت پیش پیرو قولی که دادیم که امید اگه جیش نکنه و پسرای خوبی باشید براتون جوجه بخریم ... طبق معمول هم که شما اینچنین نمیشید ولی ما مجبوریم به قولمون عمل کنیم
خلاصه رفتیم کلی گشتیم تا تونستیم بلاخره براتون جوجه بخریم .. چهارتا بلدرچین و چهار تا جوجه ی رسمی
بلدرچینامون که زیاد عمرشون به دنیا نبود و یکی یکی به دیار باقی شتافتن جوجه هامون هم خیلییی دووم آوردن ولی در عین ناباوری دوتاشون مریض شدن و اونها هم به بلدرچین ها ملحق شدن و موند دوتا جوجه که هنوزم هستن و امیدواریم بزرگ بشن و دل ما را شااااد کنن
کوچیکی بلدرچین ها هم توی عکسها کاملا معلومه ... چهارتاشون که میچسبیدن به هم اندازه ی یه دونه جوجه هم نمیشد
قرار بود موهاتون و کوتاه کنم و کار داشتم که دیدم امید نشسته و یه تویوپ داره که شکل ماهیه انداخته گردنش و علی هم یه ریل قطار اسباب بازیش و برداشته و داره به قول خودش موهای امید و ووو میکنه
یه دونه از این بندیکا از ته کشوتون پیدا کردید و بستین به خودتون ... علی اومده میگه مامان ببین دم دارم یه عکس ازم بنداز
ممنون از نگاه گرمتون