علی و امیدعلی و امید، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

علی و امید کوچولوهای88

منتظر اتفاق خوب

همینجوری

1392/1/24 19:28
نویسنده : maman ali & omid
1,018 بازدید
اشتراک گذاری

سلااام به همگی ... امیدوارم که شاد و سلامت باشید .. بامن حرف نزن

بعد از یه غیبت تقریبا طولانی اومدم که براتون بنویسم ولی با حالی که چندان مناسب نیست هیپنوتیزم....

نمیدونم چرا ولی جمعه صبح با گلو درد شدید از خواب بیدار شدم و دیگه نتونستم درست بخوابه چون وقتی آب دهنم و قورت میدادم تا توی گوشم هم درد میگرفت .. خودم شروع کردم به قرص خوردن و این کارای معمول و جمعه ظهر هم رفتیم خونه ی مامان گیتی ولی من همین طور حالم بدتر شد و اخر شب که اومدیم خونه دیگه من یکم استراحت کردم و بابایی شما رو نگه داشت و بعدشم خوابوند قلب ولی من تا صبح نتونستم راحت بخوابم . تا خوابم میبرد احساس میکردم دارم خفه میشم دوباره از خواب میپریدم ....

صبح که بلند شدم و خودم گلوم و دیدم وحشت کردم ... خیلی عفونتش زیاد شده و بود و درد وحشتناکی داشت .. ترسیدم واسه ی همین زنگ زدم به بابایی و گفتم که زودتر بیاد تا بریم دکتر ..

وقتی رفتم دکتر تا گلوی منو دید گفت :اوه اوه .. خودت دیدی چی شده ؟؟؟!نگران

خلاصه کلی آمپول دارو نوشت و گفت : باید زودتر عفونتش از بین بره چون ممکنه به دریچه ی قلبت برسه و خطرناکه .. و احتمالا هم بعد از خوب شدن عفونت برم برای عمل لوزه خنثی

وااای خدا خیلی سخته با دوتا بچه ی کوچیک که جدیدا خیلی هم بهونه گیر شدن مریض بشی .. درد و ناراحتی مریضی خودت یه طرف تحمل نق نق ای و بهانه گیری شما دوتا وروجک هم یه طرف .. خدایاا خودت کمکمون کن خیال باطل

چند روز دیگه هم عقد کنون عمو هادی هستش .. ما از همینجا بهش تبریک میگیم و براش آرزوی خوشبختی داریم .. امیدوارم که سالهای سال با هم خوشبخت و موفق و سلامت زندگی کنن .. 

 

قبل از عید شما دوتا وروجک رفته بودید چوبهای بازی جنگای منو آورده بودید پخش کردید تو خونه و مثلا داشتید آدم می ساختید.. منم اومدم کمکتون و با هم یه آدم آهنی ساختیم .. این عکس هم مربوط میشه به اون روز ..

اسفند91

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

ایلیا الشن
25 فروردین 92 21:17
سلام زهرای عزیزم سال نو مبارک دوستم سال خوبی داشته باشی انشاءا... پرازشادی و سلامتی و دلخوش درکنار خونواده عزیزت و فرزندان دلبندت ..

الهی بگردم خدانکنه انشاءا... همینجوری زودزود خوب بشی دوستم ..

مریضیت رو نبینم عشق مننننننننن


مامان علی و امید: سلااام عزیز دلم .. ممنون خوشگلم ..
خدا نکنه سمانه جونم .. خدا رو شکر بهترم ..
خیلیییی دوست داااارم عسیسمممممممممممممم
leyla
28 فروردین 92 15:55
ایشالا زود خوب بشی عزیزم راستی دیگه بچه ها رو بزار مهد کودک دیگه 3و2 ماهشون تا بیان عادت کنن هم میشه 3سال نیمه خودتم دیگه وقتشه یه ساعاتی از روزو استراحت کنی اینطوری اعصابتم برای بهانه گیریهاشون بیشتر میشهایشالا سلامتی باشه بقیه چیزا حله بسبار به خدا


مامان علی و امید: ممنون عزیزم .. خدا رو شکر خوب شدم ..مهد رفتنشون هم ایشالا از مهر ماه دیگه رسمی میشه ..
ایشالا شما هم همیشه سلامت باشید ..
مامان نسرین
2 اردیبهشت 92 0:17
سلام زهرا جان

سال نوتون مبارک البته با تاخیر
الان پستتو خوندم دیدم یه هفته پیش نوشتی ،احتمالا باید الان دیگه خوب خوب شده باشی ، ولی وقتی آدم مریضه حوصله خودشم نداره

انشالله هر جا باشی سلامتی و شادی همراه همیشگیت باشن


مامان علی و امید:ممنون نسرین جاان ..
ممنون گلم بله خدا رو شکر بهترم ....
ایشالا شما هم همیشه سلامت باشید
راحله
5 اردیبهشت 92 10:06
سلام زهرا جوووووونممممممم.....
خوبی عزیزممم؟؟؟؟؟؟
بزار برا کسایی که در جریان نیستن خودمو معرفی کنم...من راحله،دختر عموی بزرگ زهرا(البته نه از نظر سنی،از نظر عموی بزرگ رو میگم) هستم .... وبلاگی که درست کردی بی نظیییره ... خیلی حال کردم باهات ....
طرفداران وبلاگ علی و امید کوچولو : من دیروز بعد از دیدن عکس برادرم ابوالفضل تو صفحه دوم وبلاگ و تو پست خدایا شکرت شوکه شدم...چون زهرا جوووون به ما نگفته بود که از ما عکسی رو تو وبلاگش به یادگاری گذاشته!!!خلاصه سرتون رو درد نیارم ، عکس رو که دیدم به زهرا جووونی اس ام اس زدم که عکس من کو؟؟این بنده خدا هم ی کم منو نصیحت کرد تا از الاغ آقا شیطونه بیام پایین که دیگه بزرگ شدمو اینکارا برا نی نی هاست!! راستی یادم رفت بگم..من 22 سالمه و ایشالله اگه خدا قسمت کنه در شرف ازدواج هستم ... دیگه از من اصرار بود و از زهرا خانوم انکار..حالا قرار شده بخاطر دل من شیش تا از عکسای منو تو وبلاگ بزاره (البته پستی باشه که رمز دار باشه)... ما هم همچنان منتظر دیدن عکسامون هستیم...دیگه بحث و سیاسی نمیکنم و سرتون رو درد نمیارم ... زهرا جووونم یادت نره هااااا عچقم ....
بالا رفتیم ماست بود
قصه ی ما راست بود.....بوس


مامان علی و امید : سلاااااااااااااااااام عسیسمممممم .. چه عجب چشممون به نظر دختر عموی گرامیمون روشن شد
دیگه شما خودت گفتنیا رو گفتی دیگه .. من حرفی ندارم بزنم
ایشالا بعد از برگشتنم قولی که دادم و عملی می کنم ..
راحله
7 اردیبهشت 92 12:17
خواهر بیا وبلاگتو برووووووووووووز کن دیگههههههههههههههههههه.....


مامان علی و امید: چشممممممممم اومدم گلم